عزیزکم...

نمیدانم الان که میخواهم برایت بنویسم، روزی میشود که تو اینها را بخوانی یا نه اما...من برای دل خودم که تو از همین حالا جایی بزرگ در آن داری مینویسم

امروز سخت بر من میگذرد و فردای پاسخ دادن به تو سخت تر، اما بدان که من برای بزرگ تر شدن تو ، هر انچه که باید باشد را از همین اول زندگی ام خواستم، برایت ارامش خواستم، برایت رفاه خواستم ، برات ایمان خواستم ...  که یکروز شرمنده ارامش جاودانی که برای تو خواستم نباشم، و تو مقدس ترین بهانه ی خوانسن های منی...

عزیزکم ! امروز اگر انتخاب یک زندگی با سوختن و ساختن برای من راحت باشد همه ی نگرانی ام از فردای بزرگ شدن توست، در این این سوختن ها، نبودن ها، نداشتن ها...شاید فکر کنی خوب نباشد که به امید فردایی که نیست امروز را رها کرد اما من به امید فردای خوب تو میگذرم از امروز بدم.

ما باید محیط ارامش تو باشیم و این ارامش به سوختن ارزوهای خوب و ساختن روی پل های سست حاصل شدنی نیست، و من برای بزرگ شدن تو در ارامش از امروز امید هایی دارم که گاهی بهتربن بهانه اند برای تحمل دوری ها، سختی ها، نبودن ها...فردای من شاید بی جواب باشد برای سوال هایت اما «خودش اشنای پاییزه و اما واسه خاطر تو از بهار سروده....»

عزیزکم تو بهترین ارزوی بودن منی، برای ارامشت راهی دست و پا کن، برای ارزویت حتی اگر بهانه ای داری تحمل کن سختی ها را و دعا کن برا من....