روایت های زندگی این روزهای من راوی های بسیار دارد، هر کدوم از منظری به آن مینگرند، برخی با بغض و کینه، بعضی با حسرت و دلسوزی، بعضی با مهربانی، .... اما نمیدانم تو از کدام سو به آن مینگری، دانای کلی یا نه سوم شخص غائب غریبه ای هستی که در کناری فقط نظاره و قضاوتم میکنی؟ ای کاش میتوانستی برایم دوم شخص حاضر روبرویم باشی، این روزها دارند دشوار میگذارند و من فقط دلم میخواهد با "تو" از دل بگویم، از زندگی، از عشق، از تو بگویم هم برای دانستن همه اینها کافیست.... و آنچه که در کنار همه نبودن ها نیست تویی، "تو".....

چند وقتی هست میخواهم بیایم اینجا برایت بگویم از هرچه می آید و میرود که شاید باید بماند برای فردایی دور یا نزدیک، شاید اصلا هم نباید بماند، آن بغض فروورده تلخ شبهای دلتنگی، شاید نباید بماند آن سوال ذهنی کهنه، شاید نباید بماند این تنهایی قریب،  اما ... اما نمیدانم، از نگفتن ها دلهره دارم، از حروف های گسسته ی پشت هزار مراعات استرس دارم که شاید باید روزی میگفتم و تو ، و تو نمیدانم.... شاید به تنبیه نبودن هایم در همان روزهایی که حالا باهم داریم سپری میکنیم روی صحبت از من گرفته ای، شاید صلاح با من بودن را در نگفتن ها میدانی، شاید در جلوی رازی سکوت بینمان نهادی اما، اما خدا کند روزی میان این اشفتگی و شیفتگی احوالاتمان حسرت حرف زدن ها به دلمان نماند، حسرت ساده ترین کاری که میشد بکنیم بزرگترین غم دلمان نشود، .... من میخواهم از برای تو راوی این زندگی باشم، دور از تو، دلتنگت، و شیفته آن نگاه عمیق و کرشمه پیج موهای مواج و لطافت دستانت. و حال شاید این بود مقدمه چهل نامه کوتاه به "تو".... بسم الله الرحمن الرحیم.