فلانی،برو ‌ببین چی شدکه تو ان دیگری نشدی...؟

برو‌ مرور کن ببین چی به سر دلت گذشته که داره به هر بهونه ای برای نگهداشتن خودش چنگ میزنه. دلی که یکروز سفت نشسته بود سرجاش اقایی  میکرد ،دلبری میکرد ،برا دل دلبر جا خوش کرده بود....

 حالا نشسته روبروی اویش ،هوایش ابری و‌ گرفته میشود ،بارانی ازاشک نم یاید چون غرورش اجازه نمی دهد  بگوید حالا دوست دارد حتی جای ان دیگری باشد،بارانی نمیابرد اما بغضی سنگین درگلویش دارد داد میزند که من میخواهم برگردم اقایی کنم،دلبری کنم،برایت شعر بگویم و تو شانه هایم را با موهایت نوازش کنی..... داد بزند بگوید بگیر هرچه به ان هی غیرخودت برای چنگ زدند لم دستو پا کرده ام را ،بگیر هر غریبه ای را که امروز جای خودم میبینم نشسته است ،خودت رو برویم بنشین ،چشم در چشمم بگذار ،دوستداشتن ان فلانی همیشگی را نمیبینی؟ بگیر نگرانی غریبه تر از هر غریبه ای شدن...

شایداگردیدی،  اگردوباره دوستداشتن عمیقش را دیدی دست به شانه ها یش بگذار ازجای سرد و غمگینش بلند شکن ،دست به پلکهای دلش بکش ،غرور ریخته به جویش را جمع کن ،بگو که دوستداری همانی که هست بماند ،و همانی بود همانهست ،را ستش اواخر دارد داد میزند که نمیخواهد یک دیگری بدون دوست داشتنت باشد ،حتی اگر ان دیگری قریب تر باشد و تو بخواهی او غریبه تر از هر غریبه باشد....


 


دیگری ها چشمی که عمیقا تو را دوست داشته باشد ندارند....